حسن وحسین وحسناءحسن وحسین وحسناء، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات سه قلوهای دلبندمون

سه قلوها و مامانشون

یه خاطره با بابا احمدتون

تو ماه اسفند بودیم که یه چند روزی مونده بود عید بشه برنامه ریختیم خونه رو تمیز کنیم شما شیطونا که نمیزاشتین کاری انجام بدم دکتر گفته بود باید استراحت کنی وخسته نشی اینجوری شد که بابا احمد طفلکی خونه رو تمیز کرد وهمه زحمات من وشما قند عسلا اوفتاد گردن اون اون طفلی خیلی براتون زحمت میکشه خیلی دوستتون داره قدرشو بدونین داشت شیشه هارو پاک میکرد رفتم باش شوخی کردم وهی قلقلکش میدادم ومیخندیدیم اونم گذاشت دنبالم منم یهو دویدم کمرم کشید رو به عقب وشما لولو شدین شکم مامانی درد گرفت ونشستم هی گریه کردم ترسیدم چیزیتون شده باشه زبونم لال... بعدش که لا لا کردم شما حالتون خوب شد خداروشکررررررررررررررر ...
12 آذر 1390

چجوری شد که خدا شما سه تاخوشکلارو بهم داد

داستانش طولانیه براتون مینویسم موقعی که بزرگ شدین بیاین اینارو بخونین که ببینین چقد خدا مامان وبابا احمد دوست داشته که یه بچه های شیرینیو مثل شماها بهشون داده........ اول همه اینکه قبل از شماها یه خواهر یا برادر تو دلم بود ولی خدانخواست وازمون جداشدبعدش من وبابا احمد خیلی بیقرار اومدنتون بودیم وشب وروز از خدامیخواستیم که شماها رو بمون بده.... ماه محرم بود که تو شبهای روضه ودعا از امام حسین طلب کردم یه نی نی سالم بهمون بده ونذر کردم که اگه پسر بود اسمشو حسین بزاریمتو این ماه مبارک بود که مامانی بعدش امتحانای اخر دانشگاشو دادو لیسانسشو گرفت ماه بعدش فهمیدیم که یه نی نی تو راه داریم2ماه گذشت دکتر تو دلمو که نگاه کرد گفت یه دونه نیست خد...
12 آذر 1390

موقعی که تودل مامانی خیلی کوچولو بودین

ا زهمون اذرماه که خدا شمارو تو دلم گذاشت تا عید نوروز که 4ماه میشه شما شیطونا نه میزاشتین غذا بخورم نه بوی چیزیو میتونستم تحمل کنم همش حالم بد بود هر چی میخوردم استفراغ میکردم حسابی اذیتم کردین ولی اینو هم بدونین مامانی از بس دوستتون داره همشو تحمل میکرد   ...
12 آذر 1390

موقعی که تودل مامانی خیلی کوچولو بودین

ا زهمون اذرماه که خدا شمارو تو دلم گذاشت تا عید نوروز که 4ماه میشه شما شیطونا نه میزاشتین غذا بخورم نه بوی چیزیو میتونستم تحمل کنم همش حالم بد بود هر چی میخوردم استفراغ میکردم حسابی اذیتم کردین ولی اینو هم بدونین مامانی از بس دوستتون داره همشو تحمل میکرد ...
12 آذر 1390

چجوری شد که خدا شما سه تاخوشکلارو بهم داد

داستانش طولانیه براتون مینویسم موقعی که بزرگ شدین بیاین اینارو بخونین که ببینین چقد خدا مامان وبابا احمد دوست داشته که یه بچه های شیرینیو مثل شماها بهشون داده........ اول همه اینکه قبل از شماها یه خواهر یا برادر تو دلم بود ولی خدانخواست وازمون جداشدبعدش من وبابا احمد خیلی بیقرار اومدنتون بودیم وشب وروز از خدامیخواستیم که شماها رو بمون بده.... ماه محرم بود که تو شبهای روضه ودعا از امام حسین طلب کردم یه نی نی سالم بهمون بده ونذر کردم که اگه پسر بود اسمشو حسین بزاریمتو این ماه مبارک بود که مامانی بعدش امتحانای اخر دانشگاشو دادو لیسانسشو گرفت ماه بعدش فهمیدیم که یه نی نی تو راه داریم2ماه گذشت دکتر تو دلمو که نگاه کرد گفت یه دونه نیست ...
12 آذر 1390

اولین حرکت رزمیتون تو دل مامانی

سلام خوشکلای مامانی.......................حالتون خوبه؟؟؟> روز ٢٢ اردیبهشت بود که اولین لگد به مامانیتون زدین مامان که دوستتون داره حالشو یه عالمه برد این کار اول صبح که بیدارشدم بجای صبح بخیرتون کردین ای بچه های شیطون...   ...
12 آذر 1390